امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

امیر قلبم عباس

سلام...!

دو روز از تولدت گذشت... شيطون بلا چه حرفاي گنده ايي بلدي بزني. عرب زبون من، شيرين زبون من ،خيلي وقته حرف مي زني اونم چه حرفايي. شكسته اما خوب مفهومو مي رسوني . امروز دختراي عموت اومدن تو اتاق انگار كه صبح تا حالا اونا رو هيچ نديده باشي بهشون گفتي سام ! يعني سلام اينقدم با روي خوش گفتي كه فهميدم كارت تقليد از مامانيت بود وقتي از خواب بيدار ميشي يا وارد اتاق مي شي يهت با خنده و با لحن خاصي سلام ميكنه.الهي قربونت بره ماماني.
15 تير 1393

نانازی....

پسر مامانی سلام عزیز دلم امشب می خوام از یه ویِژگی خیلی نازت بگم که وقتی بزرگ شدی شاید از دستم ناراحت بشی و غیرتی بشی ک چرا این مطلب رو نوشتم آخه پسرایی مث تو رو میگن نانازی!!! عزیز دلم تو این روزا یاد گرفتی بوس کنی و هی مامانی رو وقت و بی وقت بوس میکنی. هیچکی رو هم مث مامانی اینقد بوس نمی کنی. صبحا که از خواب پا می شی دوست داری بیای تو بغلمو هی گونه هاتو روی گونه هام بکشی و ناز کنی و نازتو بکشم. گاهی هم که داری دندون درمیاری و لثه هات اذیت می کنن گاز می گیری اما بعدش زود زود میخوای از دلم دربیاری و جای گازتو ببوسی. سرتو روی شونه هام می زاری و میخوای نازت کنم تو چه موجود دوست داشتنی ای هستی... حالا هم که دارم می نویسم تو خوابی و کسی ...
8 شهريور 1392

به به!!!

برات کفش خریدیم این اولین کفشی بود که خریدیم شماره اش 22. بهت گفتم به به چفد خوشکله ! اسمشو گذاشتی به به ... حالا هر وقت کفشتو می بینی میگی به به ! فکر می کنی واقعا  اسمش به بهه!     ...
15 مرداد 1392

ژست

سلام پسر خوشکلم. مامانی ظهرها که همه خوابن منو تو می شینیم تو اتاق ٤*٥ مون ژست می گیریم و عکس می  گیریم. تو و مامانت هر دوتاتون بد عکسید کلا فقط دماغ می افته توی عکس!! اما تو نمی زاری درست درمون ازت عکس بگیریم همش می خوای دوربینو از دستمون بگیری.   توی این عکس با نگات داری می گی که دوربین رو بده باهاش بازی کنم! بعد که حس کردی داری بهش می رسی نگاه مغرورانه ای به من اتداختی ... اینم یک ژست متفکرانه... راستی یاد گرفتی که بگی کیخخ یعنی یا شماره ی یک یا دو داری...البته گاهی  می گی گاهی نمیگی بگیر نگیر داره.. ...
4 مرداد 1392

تولدت مبارک...

سیزدهم یعنی پریروز روز تولدت بود ... تو خیلی خوشحال بودی چون اتاقو با بادکنک و ریسه تزئین کردیم. بابات یه کیک 3 کیلویی سفارش داد که قلبش منو یاد قلبایی می ندازه که دوره ی نوجوونی فرت  و فرت توی برگه ی کتابهامون می کشیدیم!!! چون شام دادیم جشنو خیلی دیر برگزار کردیم و تو  خیلی  خسته شدی به خاطر همین سر سفره ی تولدت می خواستی بخوابی و گریه می کردی.. بعد شروع کردی به انگور خوردن . عاشق میوه ایی همه ی غذاهارو با کرامت و بخشندگی تمام از توی دهنت هم شده درمیاری و می بخشی اما میوه رو هرگز نمی بخشی...   امروز هم برات بستنی خریدم مثلا دیگه 1 سالت شده و نگران نیستم که غذای فراوری شده برات ضرر داره. تو هم با ولع م...
15 تير 1392

این روزهای بد!!

پسر گلم نازنینیم عزیز دل مامان این روزها خیلی لاغر شدی  .  چند روز پیش یعنی 23 اردی بهشت توی بیمارستان ممکو بخاطر سینه پهلوت بستری شدی . اونجا 6 روز موندی که روز پنجم از بچه ها ویروس بدی گرفتی که با استفراغ شروع شد  و بعد اسهال شدید طوری که روزی تا 22 بار م شکمت کار کرده و تا 5 روز ادامه داشته. پسرکم مامان جونت فکر کنم از 54 کیلو رسیده به 52! از بس حرص تو رو میخوره... حالا هنوز هم سینه پهلوت خوب نشده می ترسم خدای نکرده آسمی حساسیتی باشه... باید دوباره بازم بریم پیش یه متخصص ... عکس هم بعدا ضمیمه می شود . علی...
7 خرداد 1392

به نام خدا

 مامانی امیر عباس جان:   امیر عباس کوچولوی مامان تو پسر خیلی خوبی برای مامان هستی اصلا مامان رو اذیت نمی کنی . حتی گریه هم نمی کنی ! با اینکه فقط 3 ماهته . اصلا از همون موقع تولد بجز برای شکمت گریه نمی کردی اونم وقتی که دیگه چند ساعت پیشت نباشم. گاهی وقت ها دلم می گیره که چرا تو اینقد معصومی . حتی وقتی که خیلی هم درد  داشته باشی گریه نمی کنی! مامانی عباس جان خدا ازت راضی باشه! اگر چه هیچ گناهی نکردی که خدا ناراضی باشه اما خدا تو بزرگسالیت هم ازت راضی باشه . مامانی این روزها یاد گرفتی غان و غون کنی . دیروز من با گوشای خودم شنیدم که گفتی اباااااا. بیا اول مامانی یاد بگیر و بگو  بعد بابایی!   ...
10 ارديبهشت 1392